تصنیفی ساخته حسن یوسفزمانی بر روی شعری از قدمعلی سرامی
گشاده مرا زبان نیاز
تو ای همه لطف مرا بنواز
بر آیینه دل نشسته غباری
خوش آنکه چو باران به من تو بباری
قسم به وفایی که من به تو دارم
قسم به صفایی که با همه داری
پناه منی تو پناه من آری
بیا و به خویشم تو وامگذار
راز من بشنو حال من بنگر
که دردی دارم سنگین سنگین سنگین
وا کند این بند چاره تو مگر
فرو مگذارم غمگین غمگین غمگین
راز پنهانی را تو میدانی
که هم پیدا هم نهانی
که در قدم تو سری نشود خاک
دهان که بی افتد از آن نظر پاک
مرا دل خسته ز غیر تو رسته
که بود و نمودم به هست تو بسته
مهل که بماند همیشه شکسته
گشاده ام اکنون لب و دل و دست
اگر تو نبخشی مراد من است
گشاده مرا زبان نیاز
تو ای همه لطف مرا بنواز
بر آیینه دل نشسته غباری
خوش آنکه چو باران به من تو بباری
قسم به وفایی که من به تو دارم
قسم به صفایی که با همه داری
پناه منی تو پناه من آری
بیا و به خویشم تو وامگذار
راز من بشنو حال من بنگر
که دردی دارم سنگین سنگین سنگین
وا کند این بند چاره تو مگر
فرو مگذارم غمگین غمگین غمگین
راز پنهانی را تو میدانی
که هم پیدا هم نهانی
که در قدم تو سری نشود خاک
دهان که بی افتد از آن نظر پاک
مرا دل خسته ز غیر تو رسته
که بود و نمودم به هست تو بسته
مهل که بماند همیشه شکسته
گشاده ام اکنون لب و دل و دست
اگر تو نبخشی مراد من است
کاربر مهمان