اثری از هادی آرزم بر اساس ابیاتی از عماد سامانی درباره وداع حضرت زینب و اباعبدالحسین (ع)
زینب آمد بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد بـرادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه راه را
دود آهش کرد حیران شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلاً مهلاًش بر آسمان
ای سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لَختی سبکتر زن رکاب
شه سراپا گرمِ شوق و مست ناز
گوشه ی چشمی بدان سو کرد باز
دید مِشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
باز دل بر عقل می گیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
هر زمان هنگامه یی سر می کند
گر کنم منعش فزونتر می کند
پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید
کای عنان گیر من آیا زینبی
یا که آه دردمندان در شبی
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق است این عنان گیری مکن
با توهستم جان خواهر همسفر
تو بپا این راه کوبی من به سر
خانه سوزان را توصاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش زینب می شنفت
با حسینی لب هرآنچ او گفت راز
شه به گوش زینبی بشنید باز
گوش عشق آری زبان خواهد ز عشق
فهم عـشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبـان دیـگر این آواز نیست
گوش دیگر مَحرم این راز نیست
ای سخن گو لحظه ای خاموش باش
ای زبان از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سـر صـدق و صواب
شاه را زینب چه می گوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را
کای فروزان کرده مِهر و ماه را
تربیت بوده است بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حـا ملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
خودنمایی کن که طاقت طاق شد
جان، تجلّی تو را مشتاق شد
التی زین به، برای سیر نیست
خودنمایی کن در اینجا غیر نیست
شرحی ای صدر جهان این سینه را
عکسی ای دارای حسن آیینه را
از رکـاب ای شهـسوار حـق پرست
پای خالی کن که زیـنب رفـت ز دست
شد پیاده بر زمین زانو نهاد
بر سر زانو سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانید و نشست
دست بر دل زد دل آوردش به دست
گفتگو کردند با هم متصل
این به آن و آن به این از راه دل
دیگر اینجا گفتگو را راه نیست
پرده افکندن دو کس آگاه نیست
گرم شد بازار عشق ذوالفنون
بوالعجب عشقی جنون اندر جنون
زینب آمد بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد بـرادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه راه را
دود آهش کرد حیران شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلاً مهلاًش بر آسمان
ای سوار سرگران کم کن شتاب
جان من لَختی سبکتر زن رکاب
شه سراپا گرمِ شوق و مست ناز
گوشه ی چشمی بدان سو کرد باز
دید مِشکین مویی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
باز دل بر عقل می گیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
هر زمان هنگامه یی سر می کند
گر کنم منعش فزونتر می کند
پس ز جان بر خواهر استقبال کرد
تا رخش بوسد الف را دال کرد
همچو جان خود در آغوشش کشید
این سخن آهسته بر گوشش کشید
کای عنان گیر من آیا زینبی
یا که آه دردمندان در شبی
پیش پای شوق زنجیری مکن
راه عشق است این عنان گیری مکن
با توهستم جان خواهر همسفر
تو بپا این راه کوبی من به سر
خانه سوزان را توصاحبخانه باش
با زنان در همرهی مردانه باش
با زبان زینبی شاه آنچه گفت
با حسینی گوش زینب می شنفت
با حسینی لب هرآنچ او گفت راز
شه به گوش زینبی بشنید باز
گوش عشق آری زبان خواهد ز عشق
فهم عـشق آری بیان خواهد ز عشق
با زبـان دیـگر این آواز نیست
گوش دیگر مَحرم این راز نیست
ای سخن گو لحظه ای خاموش باش
ای زبان از پای تا سر گوش باش
تا ببینم از سـر صـدق و صواب
شاه را زینب چه می گوید جواب
گفت زینب در جواب آن شاه را
کای فروزان کرده مِهر و ماه را
تربیت بوده است بر یک دوشمان
پرورش در جیب یک آغوشمان
هر دو در انجام طاعت کاملیم
هر یکی امر دگر را حـا ملیم
تو شهادت جستی ای سبط رسول
من اسیری را به جان کردم قبول
خودنمایی کن که طاقت طاق شد
جان، تجلّی تو را مشتاق شد
التی زین به، برای سیر نیست
خودنمایی کن در اینجا غیر نیست
شرحی ای صدر جهان این سینه را
عکسی ای دارای حسن آیینه را
از رکـاب ای شهـسوار حـق پرست
پای خالی کن که زیـنب رفـت ز دست
شد پیاده بر زمین زانو نهاد
بر سر زانو سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانید و نشست
دست بر دل زد دل آوردش به دست
گفتگو کردند با هم متصل
این به آن و آن به این از راه دل
دیگر اینجا گفتگو را راه نیست
پرده افکندن دو کس آگاه نیست
گرم شد بازار عشق ذوالفنون
بوالعجب عشقی جنون اندر جنون
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
11:46
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان