مرثیه ساخته حسن ریاحی 3/4/1366
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
و آن دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
محمل بران ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
من مانده ام مهجور از او درمانده و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود
و آن دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود
محمل بران ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می رود
من مانده ام مهجور از او درمانده و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه