ترانه در فضای موسیقی دستگاهی
آهنگ ها
-
عنوانزمان
-
8:45شد نغمه خوان مرغ سحر چشمان من مانده به در قلبم گواهی می دهد كه او نمی آید دگر ای دل كجا رفته چرا رفته ز من راز خود نهفته شب تا سحر یك دم ز دست غم دگر چشم من نخفته تا نوای مرغ سحر برخیزد جام صبرم ریزد طاقت از جان من گریزد به نامه ی او گوهر افشانم صد ره آن را خوانم درد و غم با دلم ستیزد به آن امیدم كه از در آید به خنده لب بگشاید تا شاید عقده ها گشاید روی مه بنماید تا غمم سر آید كاش گل من خنده زنان آن كه بود مونس جان آید و دل گردد شاد و بی تاب روشنی بخشد بر من چو مهتاب به آن امیدم كه از در آید به خنده لب بگشاید تا شاید عقده ها گشاید روی مه بنماید تا غمم سر آید شد نغمه خوان مرغ سحر چشمان من مانده به در قلبم گواهی می دهد كه او نمی آید دگر ای دل كجا رفته چرا رفته ز من راز خود نهفته شب تا سحر یك دم ز دست غم دگر چشم من نخفته كریم فكور
-
4:20می داد مهی آوا مستانه به جمع ما كه ای بی خبر ها خیزید گل افشانید آوای طرب خوانید در رهگذرها آمد بخت رمیده دل ها رمیده بر دامن افق نشسته سپیده ای زهره نوایی از آن چنگ فریبا صد راز بیان كن تو از عالم بالا امشب تو ای زهره بیا از رخت شام مرا چون سحر كن یك دم به اقصا نگری همچو مرغ سحری نغمه سحر كن دنیا دنیا تو عشق و امیدی دل را دل را شوری و نویدی آمد بخت رمیده دل ها رمیده بر دامن افق نشسته سپیده ای زهره نوایی از آن چنگ فریبا صد راز بیان كن تو از عالم بالا تورج نگهبان
-
4:24نه هوایی نه صفایی چو گلی در سایه رسته به فروغی ره نجسته ، شده یك سر شام و سحرش كه نیفتد نوری به سرش نه به پایش جوی آبی ، نه به رویش آفتابی پا در گل ، بی حاصل پرتو مهری نفتد بر سر و رویش تا كه دهد جلوه به رخسار نكویش خورشیدی تو مگر من آن گل كه دگر بهره ز تو نبرم از نور تو جدا افتاده به خدا سایه ی غم به سرم خورشیدی تو مگر من آن گل كه دگر بهره ز تو نبرم از نور تو جدا افتاده به خدا سایه ی غم به سرم تو كه خورشید منی فروغ امید منی مایه ی زندگی و نشاط جاوید منی سایه ی سیاه غم شده بلای جانم دور از آن رخ تابان تا به كی بمانم از بند تیره بختی باز آی و وارهانم تو كه خورشید منی فروغ امید منی مایه ی زندگی و نشاط جاوید منی سایه ی سیاه غم شده بلای جانم دور از آن رخ تابان تا به كی بمانم از بند تیره بختی باز آی و وارهانم ابوالقاسم حالت
-
5:49رسد عطر گیسوانت چو نسیم اگر بگویم شكفد به گلشن دل گل عشق و آرزویم ز فروغ مهر روشن شود این شب جدایی اگر ای مه فسونگر نگاهی كن به سویم سرشت شوقم به دامان ریزد نوای عشق از دل و جان خیزد تو همان بلای جانی كه دل مرا شكسته تو غم مرا ندانی كه به جان من نشسته تو بیا تو بیا كه دو چشم من نخفته دل من ز غمت به خدا دمی نرسته دلمو نمی نوازی به نگاه چاره سازی به پیام آشنایی به كلام دلنوازی نرسد پیام مهری ز لب نوش تو ام نكنی ز من تو یادی كه فراموش تو ام چه شود چو آن نسیم سحری به من و كلبه ی من گذری تاریكی غم از دل ببری تورج نگهبان
-
6:48كیستم من راز مستی برق عشقی از هستی داستانی از جوانی قصه ای زان سرمستی سخنی بر لب مانده طربی از دل رانده گاه چون جام می در گردشم گاه چون پروانه در آتشم گه می گریم گه نالم چون ابر و چون دریا بر كوه و صحرا گوهر افشانم بی پروا گاه به كنار گل چون خاری به بهاران در گلزاری ز جوانی ها رویایی ز دل طوفان ها آوایی ز شراب هستی جامی ز امید و حرمان نامی به كنار زهره چنگی ز نوای دل ها آهنگی سخنی بر لب مانده طربی از دل رانده نغمه ای ناگفته خاطری آشفته آرزویی در دل بنهفته مهرداد اوستا
-
5:03شیدای زمانم، رسوای جهانم بی دلبر و بی دل ، بی نام و نشانم دامن مكش از من ، بنشین كه نه شاید آن دل كه سپردم ، دیگر بستانم افسونگری ای افسانه ی من افسانه ی دل دیوانه ی من شوری و نویدی در تیرگی شب های سیه ای روشنی كاشانه ی من چون نور امیدی در تیرگی شب های سیه ای روشنی كاشانه ی من چون نور امیدی شیدای زمانم رسوای جهانم بی دلبر و بی دل ، بی نام و نشانم دامن مكش از من ، بنشین كه نه شاید آن دل كه سپردم ، دیگر بستانم شمعم كه به جان می سوزم تا محفل دل افروزم افسانه منم ، افسانه ی عشقم حال دل خود می دانم گر لب ز سخن می دوزم دیوانه منم ، دیوانه ی عشقم پروا از غم ها نكنم پروانه ام و پروا نكنم از آتش سوزان من خود سر تا پا شررم آتش كم زن بر بال و پرم ای شمع فروزان من خود سر تا پا شررم آتش كم زن بر بال و پرم ای شمع فروزان شیدای زمانم رسوای جهانم بی دلبر و بی دل ، بی نام و نشانم دامن مكش از من ، بنشین كه نه شاید آن دل كه سپردم ، دیگر بستانم تورج نگهبان
-
6:50هم چون شمعی آتش بر جانم باشد آه جانی سوزان ، جسمی لرزانم باشد آه اشكم اشكم با دل پیمانم باشد جانی سوزان ، جسمی لرزانم باشد هم چون شمعی از جانم آتش بارد آبی كز غم آتش بر جانم باشد نه ز فردایی خرسندم نه به سودایی پابندم نه مرا شوقی تا كس بیند لبخندم گه با شادی همدم گه با غم پیوندم بر هر چشمی پا گذارم گه با شور مستی گه با رنج هستی این عمر كوته سر آرم گوهری رخشانم در صدف پنهانم عمری دارم كوته دردا كه در این ره یك دم می مانم گاه هم چون شمعم بر گل ها پیدا سازم راز ناپیدا را رسوا سازم دل های شیدا را بنشانم آتش سودا را گوهری رخشانم در صدف پنهانم زیب چشمانم عمری دارم كوته دردا كه در این ره یك دم می مانم تورج نگهبان
-
7:17تو ای در اشك خود صد جلوه چون رویا گرفته همه شب تا سحر چون آه من بالا گرفته تو ای ابر خزانی چه می دانی ز دردم كه با من در فغانی چه می دانی تو هردم بگو با او بگو با هم شویم افسانه ی من بگو افسانه ای از این دل دیوانه ی من امشب كه تو باشی ، هم آواز دل من با آن گل نازم بگو راز دل من تو ای ابر سیه دامن بگو افسانه ای از من بگو ای به سینه ی آسمان نشسته چو دود آهم كه دارم تو را به جان آرزو به جز وصل تو نخواهم به جز وصل تو در خاطر ندارم من خیالی دو چشم من كجا دوری تو را یاری تو داری آه بگو ای فروغ دیده كه دلم به خون كشیدی كه به جز جفا چه كردی كه به جز وفا چه دیدی بگذر در كلبه ام كه در شب سیاه من نور امیدی مهرداد اوستا
-
6:08در پندارم می بینم نقش عشق دیرینم در سینه ام آیینه دارم نقش رویت بنماید شور عشقم افزاید این دل كه من در سینه دارم خواهم دیگر چون آهی بر آسمان برخیزم چون عمر بگذشته زین هستی بگریزم آه پرسم راه آشیانت در دل شب ، از ستاره سرگردان چون طوفان سركشم از هر كناره سركشم از هر كناره چو به سر آرم شب جدایی را نگرم من نور آشنایی را كه ز خورشید رخم دمیده تو به من گویی غم پنهانت چكدم اشك وفا ز دیده بنگر كه در این تنهایی یاد تو برد از هوشم سوزد لب خاموشم را بوسه ی ماهت باز آ به كنارم باز آ دیگر ز غم آزادم كن مرغ دل من ای صیاد در پندارم می بینم نقش عشق دیرینم در سینه ام آیینه دارم نقش رویت بنماید شور عشقم افزاید این دل كه من در سینه دارم خواهم دیگر چون آهی بر آسمان برخیزم چون عمر بگذشته زین هستی بگریزم س - اعلامی
-
6:34شكوفه می بارد از دست شاخه ها دوباره به دامن صحرا می ریزد آسمان ستاره چنان پرستو دل من در آرزوی سینه ز سوی تو پر كشیده كشیده پر سوی چمن كه بوی گیسوی تو از صبا شنیده تو گفته بودی نكنی مرا به دست غم خود رها دوباره تو یار پیمان شكنم ، شكسته ای وعده ی خود چرا دوباره بیا كه عمر ما چو عمر این گل ها بقا ندارد بیا بهار من ، بهار من بی تو صفا ندارد مرا چه دیدی چنان بهاری چه جای شادی ، چه روزگاری نشد بهاری گل من كه بر در كلبه ی من تو پا گذاری پرویز وكیلی
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان
کاربر مهمان