تصنیف با موضوع «عاطفی»
گفتی: بمان، می خواستم اما نمی شد
گفتی: بخوان بغض گلویم وا نمی شد
گفتم: که می ترسم من از سحر ِنگاهت
گفتی: نترس ای خوب ِمن اما نمی شد
گفتی: نگاهم کن ببین آهسته دیدم
راهی نبود از مرز ِمی شد تا نمی شد
دست ِدلم پیش ِتو رو شد آه ای عشق
راز ِنگاهم کاشکی افشا نمی شد
در ورطه ای از عشق وعقل افتاده بودم
چون عشق ِتو در ظرف ِعقلم جا نمی شد
می خواستم ناگفته هایم را بگویم
یا بغض می آمد سراغم یا نمی شد
گفتی که تا فردا خداحافظ ولی آه
آن شب نمی دانم چرا فردا نمی شد
گفتی: بمان، می خواستم اما نمی شد
گفتی: بخوان بغض گلویم وا نمی شد
گفتم: که می ترسم من از سحر ِنگاهت
گفتی: نترس ای خوب ِمن اما نمی شد
گفتی: نگاهم کن ببین آهسته دیدم
راهی نبود از مرز ِمی شد تا نمی شد
دست ِدلم پیش ِتو رو شد آه ای عشق
راز ِنگاهم کاشکی افشا نمی شد
در ورطه ای از عشق وعقل افتاده بودم
چون عشق ِتو در ظرف ِعقلم جا نمی شد
می خواستم ناگفته هایم را بگویم
یا بغض می آمد سراغم یا نمی شد
گفتی که تا فردا خداحافظ ولی آه
آن شب نمی دانم چرا فردا نمی شد
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه