تصنیف افشاری ساخته حمیدرضا بهنام شجاعی
سوز غم تو بال و پر من
بی تو چه کند چشم تر من
از جام جهان بیگانه شوم
وقتی که تویی در باور من
در جاده ی دل ره می سپارم
سرشار عطش گرم سفرم
ای هستی من از هستی تو
شور غم تو در چشم ترم
حال من و دل بیهوده مگو
کز قصه ی دل خود بیخبرم
افسوس دلا در بند تنم
دل نیست که بر دریا بزنم
گفتی که بیا باز آمده ام
سرمست و رها باز آمده ام
سوز غم تو بال و پر من
بی تو چه کند چشم تر من
از جام جهان بیگانه شوم
وقتی که تویی در باور من
در جاده ی دل ره می سپارم
سرشار عطش گرم سفرم
ای هستی من از هستی تو
شور غم تو در چشم ترم
حال من و دل بیهوده مگو
کز قصه ی دل خود بیخبرم
افسوس دلا در بند تنم
دل نیست که بر دریا بزنم
گفتی که بیا باز آمده ام
سرمست و رها باز آمده ام
تصاویر
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه
دیدگاه خود را بنویسید
دیدگاه